بانوی پوسیدگی
او آخرین بازماندهی قبیلهای کهن است؛ قبیلهای که زمانی نگهبانان مرز میان دنیای زندگان و سرزمین سایهها بودند. اما زمانی که عهد قدیمی شکسته شد، نفرینی سنگین بر جسم و جان او نشست. پوستش خشک شد، استخوانهایش مثل شاخههای پیرِ جنگل شکستند و چهرهاش به هیبتی بدل شد که چشم هر انسانی را از وحشت به گریه میاندازد.
گوشوارههای عظیمی که از گوشهایش آویختهاند، نه زیور، که زنجیرهای خاطرات هزاران روح گمشدهاند؛ ارواحی که او روزگاری نجاتشان میداد و اکنون در تاریکیِ او اسیرند. عصایی که در دست دارد، نشان قدرتی خاموش است؛ چوبی که میتواند مرز میان مرگ و زندگی را تنها با یک ضربه جابهجا کند.
او نه کاملاً زنده است، نه کاملاً مرده. او سایهای است که در انتهای هر راهِ بیبازگشت ایستاده… ناظر خاموش سقوط آدمیان.
میگویند اگر نامش را سهبار در دل نجوا کنی، در لحظهای که امیدت میمیرد، درست پشت سرت ظاهر میشود.
ایجاد شده در ۱۴۰۴/۹/۱۴ - ۹:۱۴